سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

فسقلی ما

جملاتت منحصربه فرده

آجی با دایی توی راهپیمایی اداره شرکت کرده بودند و به آجی دفتر و مدادرنگی کادو داده بودند. گفتی مامان آجی کارت شناسنایی دایی رو برده بهش کادو دادند .باباهم سریع فرداش برات از اداره برات کادو آورد دفتر و مداد و مدادرنگی و پاک کن و تراش و...مثلا توی گوشی مامانی داری عکسها رو نگاه میکینی میگی مامان حواسم هست که حفذشون نکنم. میگی مامان فردا تعطیلی بگیر تا به کارامون برسیم. زنگ میزنم احوالتو بپرسم میگم سایدا چه خبر میگی خوب خبر     ...
4 مهر 1397

یادگیری اسکیت

امروز با مادری و بابا و هیراد همگی بردیمت کلاس اسکیت که تمرینتو شروع کنی و از اونجا که دختر با استعداد و ورزشکاری هستی سریع یادگرفتی و یه خورده وسط سالن رفتی حالا تا جلسات بعدی ببینم چه می کنی
1 مرداد 1397

نوروز 96

امسال عید بوی عید نمیدهد. وقتی بزرگتری که همه بچه ها را دور خودش جمع میکرد و کوچیک و بزرگ برایش یکسان بود. پیرمردی که با وجود سن بالا با کودک کودکی میکرد با جوان جوانی و با همسن خودش مثل خودش رفتار میکرد و با عروس و دختر  و پسر و دامادش و نوه و نتیجه همه و همه مهربون بود حتی اگه بی مهری میدید. مردی که پس از مرگ زنش برای همه بچه ها هم نقش مادری رو بازی میکرد و هم پدری دلسوز بود. از بین بچه هاش پرواز کنه و بره دیگه عید لذتی نداره . ما هرسال و و البته هروقت که میشد همه خونه پدربزرگ دور هم جمع می شدیم و آخ که چه کیفی داشت شوخی ها و طنازی هاش. امسال هم مثل هرسال به آرزوش جامه عمل پوشوندیم و دور هم جمع شدیم تا جای خالیش توی ...
30 اسفند 1395

تولد 4 سالگی

تولدت بوی امید می دهد بوی شفا می دهد بوی نشاط می دهد. یگانه دخترم روز میلادت روز باور زمینی شدن فرشتگان الهی است. امسال چون تولدت با آخر ماه صفر یکی شده بود چند روز بعدش یعنی 11 ام برات تولد گرفتیم ...
11 آذر 1395

کارد میوه خوری و تجربه اول سایدا

دیروز که برات شلغم پخته بودم یه نگاه به من کردی یه نگاه به کارد میوه خوری کنار بشقاب گفتی مامان میتونم بگیرمش و شلغمو خرد کنم گفتم باشه سایدا اشکالی نداره و با حوصله و دقت همه رو خرد کردی تعدادی ریز خرد کردی تعدادی بزرگ کوچیک ها رو که خوردی رفتی کنار و گفتی بزرگها مال شماست. با وجود اینکه دلت بهش افتاده بود ولی نخوردی و هرچی اصرار کردم گفتی نه مال شماست. البته این عکس مال روز بعده که میوه قاچ کردی. ...
8 آبان 1395

سفر به مازندران

هفته گذشته سه تایی راهی مازندران شدیم .چون تا حالا از مادری اینقدر دور نشدی اولش فکر کردی یک سفر یک روزه است و شبش به خونه برمی گردیم. ولی وقتی فهمیدی که برگشتنی در کار نیست شروع کردی به بهانه گرفتن و اذیت شدن.همش می گفتی منو بذارین ماشین برگردم. من حوصله ندارم. درگوشی حرف میزدی و با هیچکی ارتباط نمیگرفتی. بابا خیلی تلاش کرد که به ما خوش بگذره و انصافا بدور از دلتنگی های تو همه چی عالی و خوش گذشت. شهر نور و روستای انارجار با مهمون نوازی گرم عمو ابوالفضل و خانوادش بسیار عالی بود از اونجا به شهر نکا و دوست دیگه بابا رفتیم عمو حسین و از اونجا هم به ییلاق روستای برما رفتیم و واقعا از هوا و طبیعتش لذت بردیم بعد همگی رفتیم ساحل دریا توی شهر نور.رو...
9 مهر 1395

ماهی پر از عروسی و شادی برای ما و سایدا

این ماهی که گذشت نزدیک به چندین عروسی دعوت بودیم و تو و درسا کلی شادی و رقص کردین و حالا دیگه با هر آهنگی شروع میکنی به رقصیدن                                             ...
26 شهريور 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد