امروز اولين مهموني زندگيتو رفتي . من كه هميشه كيفم رو بر ميداشتم و خيلي راحت هرجايي كه ميخواستم ميرفتم فقط 4 تا ساك و كيف جمع كردم و كلي وسيله برداشتيم كه يك روز بريم مهموني. صبح حسابي لباس تنت كردم و رفتيم خونه پدربزرگ. ولي از اونجا كه حسابي عرق كرده بودي و خونه اونها سرد بود اولش خيلي بيقراري كردي و همه شيرتو بالا آوردي. بعد يواش يواش با محيط آشنا شدي و آرام شدي. عصر که شد خواستیم بریم دکتر گوشت رو سوراخ کنیم ولی من ترجیح دادم به روش سنتی و توی خونه گوشت رو سوراخ کنیم. مادربزرگ و پدرجون دست به کار شدنو بعد از استریل کردن وسایل مادربزرگ دستش لرزید و پدرجون خودش مجبور شد گوشت رو سوراخ کنه یه آه کوچیک کشیدی و بعد خوابیدی انگار نه انگار ...