سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

فسقلی ما

پايان غصه ها

ببخشيد يه مدتي نبودم . خوشبختانه مادرم رو آورديم خونه و بابابزرگم هم حالش خوب شده و اونم آورديم خونه خودمون .چون يه سره مهمون داشتيم نشد بيام به وبلاگت سربزنم. بجز چهارشنبه 24 آبان ديگه نتونستم برم سركار چون واقعا حالم بد بود و نميتونستم روي صندلي بشينم. حالا خيلي خوشحالم كه همه چي داره خوب پيش ميره پدر جون كلي دعا كرد كه ماماني غصه نخوره و همه چي عالي باشه براي به دنيا اومدنت. راستي امروز كمد خوشگلت هم اومد و داره اتاقت خوشگل ميشه.  ...
26 آبان 1391

روزهاي دلواپسي

امروز خيلي روز بدي بود مامانم عمل جراحي انجام داد و بابابزرگم هم كه از ديروز اومده بود خونه ما اوايل صبح خونريزي شديد معده كرده و بردنش بيمارستان . بابام پيش اونه و فاطمه پيش مامانمه. منم با عمه ام و پدرجون خونه ايم . حوصله نداشتم برم سركار. خيلي حالم گرفته ديشب از خواب بيدار شدم و كلي گريه كردم . بميرم برات فكر كنم الان توي دل ماماني خيلي اذيت ميشي. احساس ميكنم تحت فشاري و داره وزنت كم ميشه . همش دارم دعا ميكنم كه هردوشون خوب بشن آخه دوست دارم تو رو توي شادي به دنيا بيارم نه غصه و گريه و زاري. خدايا خودت كمكم كن . خيلي غصه دارم.
22 آبان 1391

تعيين وقت به دنيا اومدن

امروز كه از سر كار برگشتم حال مامانم تعريفي نبود به همين خاطر بلافاصله ناهار خورديم و با وجود باران با پدرجون اونو برديم دكتر . منم تصميم گرفتم برم و سونوگرافي آخرمو انجام بدم تا خانم دكتر وقت به دنيا اومدنتو تعيين كنه . سميرا هم با مامانش اومده بود . براي مامانمم سونو نوشته بود سه تايي با هم رفتيم پيش آقاي دكتر . تو الان تقريبا بين هفته 35/5 و 36/5 هستي ولي وزنتو نگفت . بعد جواب هردوتامونو برديم پيش خانم دكتر اونم گفت كه مامانم بايد هرچي سريعتر عمل بشه . از اونجايي كه امكان داشت بعد از به دنيا اومدن تو براي درمان خودش كاري نكنه به خانم دكتر گفتم كه حتما وقت عمل براش بذاره . حالا اون قراره فردا بره و تشكيل پرونده بده. براي منم 2 آذر وقت گذاش...
20 آبان 1391

ششمین سالگرد عروسی

امشب ششمین سالگرد ازدواج من و پدرجون بود . از اونجایی که پدرجون امروز به ابهر رفته بود زحمت خرید کیک و شیرینی با مامانم بود و صبح اونو خرید و گذاشتیم که پدرجون برگرده. درسا اینا رفته بودن اسلام آباد و غروب برگشتن . موقع شام خوردن مادربزرگ زنگ زد و گفت که میخوایم بیایم اونجا و با سامین اومدند. پدرجون برام یه دسته گل با سه شاخه گل خریده بود که یکی از شاخه گل ها مال تو بود عزیزم. موقع فوت کردن شمع و کیک بریدن درسا و سامین اجازه نمیدادن و سریع شمع رو فوت می کردن . کلی دوتایی رقصیدن و کلی خوش گذشت . راستی پدر جون از ابهر برات یک جفت پاپوش خوشگل آورده که پات کنی عزیزم عکسش رو برات میذارم.  اینم پاپوش خوشگلت...
18 آبان 1391

اولین بارون پاییزی91

  هوا هم کم کم داره سرد میشه و امروز اولین بارون پاییزی شروع به باریدن کرد هرچند میزان اون کم بود ولی هوای شهر رو خیلی عوض کرد                                                                                     ...
10 آبان 1391

آخرین شام بیرون اون هم دونفره

امروز حالم زیاد خوب نبود به همین خاطر سرکار نرفتم و خونه موندم . پدرجون هم امروز off بود و به همین خاطر پیشم بود عصری باهم بیرون رفتیم و بعد از قدم زدن رفتیم زاگرس پیتزا بخوریم . احتمالا این آخرین باره که دو نفری برای خوردن شام بیرون میریم و از این به بعد شما خانم گل هم به ما اضافه بشی . به عنوان آخرین شام دونفره کلی توی رستوران نشستیم. وقتی با پدرجون بیرون میریم کلی بهمون خوش میگذره .  
9 آبان 1391

خرید بخاری اتاقت

دیگه هوا حسابی سرد شده و امروز منو پدرجون باوجود طرح ترافیک زوج وفرد ورفتن از راههای میانبر رفتیم بازار و برات یک بخاری خوشگل بچگونه خریدیم البته قبلش رفتیم یک مغازه دیگه و با مامانم کلی خرید کردیم و برات شامپو و صابون خریدیم. آخه اینروزها خیلی جنس ها گرون شده و ما هرجا رو گیر بیاریم که یه کم ارزون بده فوری کلی خرید می کنیم . بخاری تو رو هم 140000تومن خریدیم.   ...
2 آبان 1391

کادوها

سلام عزیزم هفته قبل هفته ای بود پر از کادو برات اول اینکه درسا جون با مامان و باباش رفتند مشهد وبرات یک دست لباس خوشگل خریدند. بعدش که تولد ستایش بود و چون رفتیم براش کادو بخریم پدرجون برای شما هم بره ناقلا خرید.تازه وقتی رفتیم تولد مادربزرگ که برای ستایش کادو خریده بود برای شما و سامین هم کادو گرفته بود و اونجا هم صاحب یک عروسک خوشگل شدی. روزجمعه هم که من و مامانم رفتیم همه عروسکهای بچگیمو آوردیم و تمیزشون کردیم که بتونی با اسباب بازیهای مامانی هم بازی کنی ولی خوب فعلا درسا توی ذوقه و اونا رو برده بالا خونشون تا بعدا ازش پس بگیرم.        ...
29 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد