پایان شیرخوارگی سایدا
از یکی دوماه قبل از دو سالگیت دیگه زیاد شیر نمیخوردی و فقط شبها می اومدی سراغم یا موقعی که میخواستی بخوابی یا از چیزی میترسیدی می اومدی آغوشم و سفت منو میگرفتی و شروع میکردی به شیر خوردن. به همین خاطر همه به خصوص باباجون اصرار داشتند که حالا حالاها از شیر نگیرمت و بزارم پای خودت و هروقت گفتی مامان شیر نمیخوام من هم بی خیال بشم. تا اینکه پنجشنبه (2 سال و 1 ماه و 5 روزگیت)همینجوری گفتم سایدا درد می کنه و بوف بوف . دیدم دویدی طرف مادری و به اون پناه بردی و شروع کردی به گریه کردن و فکر کردی خودت مقصری. دیگه سمت من نیومدی, من هم چون باباجون سرکار بود و نبود که غر بزنه فرصت رو غنیمت شمردم و چون دیدم غذا خوردنت کم شده و اذیتی دیگه عزمم رو جزم کردم ...