سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

فسقلی ما

خشك شدن و افتادن بند ناف

امروز بعد از چندين روز يعني تقريبا 11 روز بالاخره بند نافت خشك شد و افتاد ما هم سريع روي جاش حنا ريختيم تا خشك بشه .قديميا ميگن اگه روي نافش حنا بريزي بچه لبش خوشبو و خوشرنگ ميشه.و تازه دو بار پياپي صورتت رو خمير انداختن آخه  ميگن با اين كار موهاي صورت كم ميشه و كرك هايي كه توي شكم مامان داشتي از صورتت پاك ميشه ...
17 آذر 1391

آزمايش غربالگري سنجش شنوايي

امروز ساعت 3 با بابايي و مادري رفتي آزمايش غربالگري واسه ي شنوايي چون توي بيمارستان يك گوشت پر از مايع بود و نميشد چك بشي و برامون نوشتن كه امروز ببريمت سنجش شنوايي و خوشبختانه سالم بودي ولي مجدد گفتن 10/13 بري براي چك مجدد خيلي اعصابم خراب شد و ناراحت شدم . تو كه سالمي چه نيازي به تست مجدد داري.تا اون موقع دل تو دلم نميمونه خدا كنه سالم باشي ...
16 آذر 1391

گرفتن شناسنامه

امروز با خاله فاطمه و پدرجون رفتي و آزمايش تيروئيد دادي . خوشبختانه اذيت نشدي و سريع برگشتي خونه.راستي قربونت برم امروز ساعت 11 پدرجون برات شناسنامه گرفت .تاكيد كرده بود كه نوشته هاي تايپي شناسنامه حتما روي خط باشه و بالا پايين نشه. بالاخره امروز صاحب اسم شدي و شدي سايدا خانم . توي بيمارستان اسمت رو نوشته بودن دختر حاتمي و ما هم صدات ميكرديم دختر حاتمي تا بالاخره صاحب اسم شدي.پنجشنبه شب هم مهمون داشتيم همه به فكر انتخاب اسمت بودن عمه بتول مي گفت سوگل. مريم مي گفت ثنا عمو بيژن هم طبق معمول هميشه گفت رعنا  بابايي مي گفت سروش بابابزرگم گفت زهرا خلاصه يكي مي گفت شهربانو و .... شلوغ پلوغي بود واسه خودش و شب لذت بخشي.
11 آذر 1391

جشن متولد شدن

امشب شب جشن و شاديه و مادربزرگ ها و پدربرزگات،عمو،دايي و عمه سحراينجان. برات يك كيك خوشگل خريدن و جشن بدنيا اومدنت رو برپا كردن .  با يك لبخند خوشگل به همه خوش آمد گفتي و با همه عكس انداختي. ايشالا جشن تولد صد سالگيت رو جشن بگيري و هيچوقت توي زندگيت غصه و غم نبيني . اين لبخندهاي قشنگت تا آخر عمر باهات باشه عزيزم .از همون لحظه اول كه فهميدم توي وجودم هستي تا الان كه 4 روز از عمر نازنينت ميگذره حتي يكبار مامانتو اذيت نكردي. خدا ازت راضي باشه دخترم پير شي عزيزم. ...
10 آذر 1391

اولين واكسن

امروز با مادربزرگ و پدرجون رفتي مركز بهداشت و اولين واكسن زندگيتو زدي ميگن اصلا گريه نكردي و همش خواب بودي .اولين باره كه بدون من جايي ميري قربونت برم خيلي بي تابت بودم و منتظر بودم كه يرگردي.بعد از اينكه برگشتين اولين حمام زندگيتو كردي و همش توي خواب بودي. راستي بايد طبق جدول زير هم بايد واكسن هاتو برات بزنم:     ...
9 آذر 1391

روز تولد

امروز صبح دو ركعت نماز حاجت خوندم و از خدا خواستم كه من و كوچولوم اذيت نشيم . مادري كه نميتونه با من بياد بيمارستان به همين خاطر با پدرجون و بابايي و دايي ساعت 10:30 رفتيم بيمارستان.بارون خيلي لذت بخشي مي باريد، كارهامو انجام دادن و موقع ناهار كه شد صدام زدند نزديك ساعت 12 منو بردن اتاق عمل سر موضعي شدم و روي تخت منتظر خانم دكتر بودم . بالاخره راس ساعت 12:47 روز دوشنبه 6 آذر سال كبيسه 91 در بيمارستان سجاد توسط خانم دكتر نگين رضاوند تو هديه آسموني وارد خانواده ما شدي و از امشب خانواده ما سه نفره ميشه. خانم دكتر گفت دخترت داره خودش رو با بند ناف حلق آويز ميكنه . ترسيدم چون اصلا صدات نيومد گفتم خانم دكتر سالمه حالش خوبه. گف...
6 آذر 1391

آخرين روز انتظار

امروز روز عاشورا بود ولي از اونجايي كه من نميتونم به خاطر تو و سردي هوا برم توي هيئت امروز كه پدر جون از سر كار برگشت اول نذري مادري رو درست كرديم و بعد هم با ماشين رفتيم هيئت ولي همش راجع به تو حرف ميزديم كه فردا اين موقع پيش مايي.الهي قربونت برم امروز آخرين روزيه كه نميتونم ببينمت و از فردا هر لحظه ميتونم نگات كنم . عصر هم با پدرجون ساعت 4:30 رفتيم بيمارستان و تشكيل پرونده داديم و برگشتيم خونه منتظر تلفن بيمارستانم كه ببينم فردا ساعت چند نوبت عمل دارم . دل تو دلم نيست حس عجيبيه هم استرس دارم هم خوشحالم . نميدونم بعد از عمل چه حالي دارم از طرفي تو چه شكلي هستي سفيدي؟سياهي؟تپلي؟چشات چه شكليه؟دماغت...دهنت ...... واي دارم ديونه ميشم بچم سال...
5 آذر 1391

پايان غصه ها

ببخشيد يه مدتي نبودم . خوشبختانه مادرم رو آورديم خونه و بابابزرگم هم حالش خوب شده و اونم آورديم خونه خودمون .چون يه سره مهمون داشتيم نشد بيام به وبلاگت سربزنم. بجز چهارشنبه 24 آبان ديگه نتونستم برم سركار چون واقعا حالم بد بود و نميتونستم روي صندلي بشينم. حالا خيلي خوشحالم كه همه چي داره خوب پيش ميره پدر جون كلي دعا كرد كه ماماني غصه نخوره و همه چي عالي باشه براي به دنيا اومدنت. راستي امروز كمد خوشگلت هم اومد و داره اتاقت خوشگل ميشه.  ...
26 آبان 1391

روزهاي دلواپسي

امروز خيلي روز بدي بود مامانم عمل جراحي انجام داد و بابابزرگم هم كه از ديروز اومده بود خونه ما اوايل صبح خونريزي شديد معده كرده و بردنش بيمارستان . بابام پيش اونه و فاطمه پيش مامانمه. منم با عمه ام و پدرجون خونه ايم . حوصله نداشتم برم سركار. خيلي حالم گرفته ديشب از خواب بيدار شدم و كلي گريه كردم . بميرم برات فكر كنم الان توي دل ماماني خيلي اذيت ميشي. احساس ميكنم تحت فشاري و داره وزنت كم ميشه . همش دارم دعا ميكنم كه هردوشون خوب بشن آخه دوست دارم تو رو توي شادي به دنيا بيارم نه غصه و گريه و زاري. خدايا خودت كمكم كن . خيلي غصه دارم.
22 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد