سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

فسقلی ما

نوروز 94

عیدتون مبارک امسال عید ساعت 2:15 شب بود. ما خونه بابایی بودیم چون بابا نبود.ساعت 12 شب رفتی حموم و لباس نوهاتو پوشیدی و منتظر تحویل سال شدی.غروب تخم مرغ سفره هفت سین رو رنگ کردی ولی شب دیدیم نشستی داری پوستشو میگیری و مشغول خوردنی.سر قرآن رفتی و شروع به دعا کردی. تا ساعت 1:30 دوام آوردی ولی بعد خوابت گرفت و رفتی خوابیدی.ایشالا سالت پر از نور و خوشی باشه دلبند مامان ...
1 فروردين 1394

چهارشنبه سوری

امسال چهارشنبه سوری بابا طبق سنوات گذشته شیفته و ما بدون اون چهارشنبه سوری رو برگزار کردیم . ایشالا همه غصه ها و ناراحتی هات توی آتیش چهارشنبه سوری بسوزه. توهم عاشق پریدن روی آتیش بودی و مرتب از من میخواستی که تو رو از روی آتیش بپرونم و بگم زردی سایدا از تو سرخی تو از سایدا کلی هم فشفشه بازی نمودی ذوقت تماشایی بود. ...
26 اسفند 1393

خواب سایدا

خیلی کم میخوابی و انگار خوابیدن های نوزادیت رو داری الان جبران میکنی. امروز عصر گفتی مامان بیا بازی. بعد گفتی مثلا من الان میخوابم و سرت رو توی کنج مبل کردی. فکر کردم بازی میکنی اومدم دیدم سریع خوابت برده بغض گلوم رو گرفت وقتی معصومیتت رو نگاه میکردم ...
25 اسفند 1393

2 سالگی خداحافظی با ....

2 سالگی خیلی سن عجیبیه و کوچولوهامون باید در عین کوچکی و مظلومی خیلی سختی ها رو متحمل بشن و با خیلی چیزها خداحافظی کنن.شیر مادر,پوشک,قطره های روزمره(که البته این یکی خوشحالشون) میکنه. و خلاصه از نوزادیشون فاصله می گیرن . مادرها نیز این وابستگی و دلبستگی و نزدیکی به بچه هاشونو مقداری از دست می دن.
13 دی 1393

پایان شیرخوارگی سایدا

از یکی دوماه قبل از دو سالگیت دیگه زیاد شیر نمیخوردی و فقط شبها می اومدی سراغم یا موقعی که میخواستی بخوابی یا از چیزی میترسیدی می اومدی آغوشم و سفت منو میگرفتی و شروع میکردی به شیر خوردن. به همین خاطر همه به خصوص باباجون اصرار داشتند که حالا حالاها از شیر نگیرمت و بزارم پای خودت و هروقت گفتی مامان شیر نمیخوام من هم بی خیال بشم. تا اینکه پنجشنبه (2 سال و 1 ماه و 5 روزگیت)همینجوری گفتم سایدا درد می کنه و بوف بوف . دیدم دویدی طرف مادری و به اون پناه بردی و شروع کردی به گریه کردن و فکر کردی خودت مقصری. دیگه سمت من نیومدی, من هم چون باباجون سرکار بود و نبود که غر بزنه فرصت رو غنیمت شمردم و چون دیدم غذا خوردنت کم شده و اذیتی دیگه عزمم رو جزم کردم ...
13 دی 1393

ادغام نماز و صدقه و دعا همه با هم

از هر حرکتی یه تیکشو برداشت کردی نتیجه کارت این شد: پول سکه رو از جیبت درآوردی بوسیدی گذاشتی روی پیشونی بعد عم گذاشتیش روی مهرنماز و مهر و سکه روش رو گذاشتی زیر قرآن حالاچه حاجتی داشته ان شاءالله حاجت روا بشی مادر. ...
6 دی 1393

خداحافظ پوشک

امروز روز سایداست و قراره کلی خوش بگذرونه صبح با سایدا خانوم رفتیم سرخاک و از اونجا رفتیم پارک نزدیک میدان شهدا که پربود از مرغابی و سایدا به اونها غذا داد. بعد رفتیم پارک تا سرسره بازی و تاب تاب بازی کنی . به زور پوشکت کردم و راضی نبودی . توی این فاصله پوشکت کاملا خشک بود و اذیت شدی و اینگونه بود که برای آخرین بار پوشک پوشیدی. بعد از ظهر رفتیم به گردش و آتیش بازی بدووووووووووووووون پوشک . البته بگم تو از همون لحظه ای که دنیا اومدی هروقت پوشکت می کردیم خرابکاری نمیکردی و به محض باز کردن پوشک اقدام میکردی و از 4 ماهگی هرموقع دستشویی داشتی گریه و زاری میکردی و منو متوجه میکردی ولی خوب من میترسیدم سرما بخوری به همین خاطر هروقت مهمونی یا ...
30 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد