سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

فسقلی ما

گیلانغرب و گلین

وقتی که تازه فهمیدم باردارم با بابا یک سفر به گلین اومدیم و حالا بعد از سه سال و با حضور تو هدیه قشنگ آسمونی دوباره اینجا اومدیم یک جای سرد و خنک در شهر گرم گیلانغرب و به سراب مورت و پرورش ماهی خاویارش هم سرزدیم ...
4 ارديبهشت 1394

سیزده بدر 94 با سایدا

امسال نوروز همه چی برات تازگی داشت تا می گفتیم سفره هفت سین میگفتی بریم خونمون سفره هفت سینمون اونجاس. به سفره هفت سین همگی دقت می کردی و میگفتی ماهی دارن.سیزده بدر هم که به ایوان رفتیم  و اونجا کلی خوش گذروندی و با خانواده عمو به جنگلهای زاگرس در ایوان ایلام رفتیم کاشکی مردم مراعات کنند و ازدرختان بلوط برای نسل های بعد مراقبت کنند . با سنگ خونه درست کردی,چاله کندی,نون پختی و کلی حال کردی ...
13 فروردين 1394

نوروز 94

عیدتون مبارک امسال عید ساعت 2:15 شب بود. ما خونه بابایی بودیم چون بابا نبود.ساعت 12 شب رفتی حموم و لباس نوهاتو پوشیدی و منتظر تحویل سال شدی.غروب تخم مرغ سفره هفت سین رو رنگ کردی ولی شب دیدیم نشستی داری پوستشو میگیری و مشغول خوردنی.سر قرآن رفتی و شروع به دعا کردی. تا ساعت 1:30 دوام آوردی ولی بعد خوابت گرفت و رفتی خوابیدی.ایشالا سالت پر از نور و خوشی باشه دلبند مامان ...
1 فروردين 1394

چهارشنبه سوری

امسال چهارشنبه سوری بابا طبق سنوات گذشته شیفته و ما بدون اون چهارشنبه سوری رو برگزار کردیم . ایشالا همه غصه ها و ناراحتی هات توی آتیش چهارشنبه سوری بسوزه. توهم عاشق پریدن روی آتیش بودی و مرتب از من میخواستی که تو رو از روی آتیش بپرونم و بگم زردی سایدا از تو سرخی تو از سایدا کلی هم فشفشه بازی نمودی ذوقت تماشایی بود. ...
26 اسفند 1393

خواب سایدا

خیلی کم میخوابی و انگار خوابیدن های نوزادیت رو داری الان جبران میکنی. امروز عصر گفتی مامان بیا بازی. بعد گفتی مثلا من الان میخوابم و سرت رو توی کنج مبل کردی. فکر کردم بازی میکنی اومدم دیدم سریع خوابت برده بغض گلوم رو گرفت وقتی معصومیتت رو نگاه میکردم ...
25 اسفند 1393

2 سالگی خداحافظی با ....

2 سالگی خیلی سن عجیبیه و کوچولوهامون باید در عین کوچکی و مظلومی خیلی سختی ها رو متحمل بشن و با خیلی چیزها خداحافظی کنن.شیر مادر,پوشک,قطره های روزمره(که البته این یکی خوشحالشون) میکنه. و خلاصه از نوزادیشون فاصله می گیرن . مادرها نیز این وابستگی و دلبستگی و نزدیکی به بچه هاشونو مقداری از دست می دن.
13 دی 1393

پایان شیرخوارگی سایدا

از یکی دوماه قبل از دو سالگیت دیگه زیاد شیر نمیخوردی و فقط شبها می اومدی سراغم یا موقعی که میخواستی بخوابی یا از چیزی میترسیدی می اومدی آغوشم و سفت منو میگرفتی و شروع میکردی به شیر خوردن. به همین خاطر همه به خصوص باباجون اصرار داشتند که حالا حالاها از شیر نگیرمت و بزارم پای خودت و هروقت گفتی مامان شیر نمیخوام من هم بی خیال بشم. تا اینکه پنجشنبه (2 سال و 1 ماه و 5 روزگیت)همینجوری گفتم سایدا درد می کنه و بوف بوف . دیدم دویدی طرف مادری و به اون پناه بردی و شروع کردی به گریه کردن و فکر کردی خودت مقصری. دیگه سمت من نیومدی, من هم چون باباجون سرکار بود و نبود که غر بزنه فرصت رو غنیمت شمردم و چون دیدم غذا خوردنت کم شده و اذیتی دیگه عزمم رو جزم کردم ...
13 دی 1393

ادغام نماز و صدقه و دعا همه با هم

از هر حرکتی یه تیکشو برداشت کردی نتیجه کارت این شد: پول سکه رو از جیبت درآوردی بوسیدی گذاشتی روی پیشونی بعد عم گذاشتیش روی مهرنماز و مهر و سکه روش رو گذاشتی زیر قرآن حالاچه حاجتی داشته ان شاءالله حاجت روا بشی مادر. ...
6 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد