به بودنم در کنارت عادت کردی
امروز كه رفته بودم توي آشپزخونه خيلي آروم پيش عمه بزرگ دراز كشيده بودي و من فكر كردم مثل هميشه داري بازي مي كني وقتي كه اومدم پيشت تا منو ديدي بغض كردي لبت پراز بغض بود و چشات پر اشك و تا منو ديدي شروع كردي به گريه كردن . الهي مامان قربونت بره تا حالا فرقي نميكرد كه كي باهات بازي كنه يا بخوابوندت ولي انگار از امروز ديگه مامانت رو تشخيص ميدي. اينقدر بغضت برام سنگين و جگرسوز بود كه تا شب از پيشت تكون نخوردم و همش باهات حرف ميزدم .از امروز بيشتراز قبل عاشقت شدم الهي هيچوقت اشكاتو نبينم هلو انجيري مامان. راستي همش دوست دارم با اون حس درونيم صدات بزنم اول ها بهت ميگفتم هلوانجيري چون سرخ وسفيد خوشگلي بودي بعد شدي فرشته آسموني ب...