سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

فسقلی ما

به بودنم در کنارت عادت کردی

امروز كه رفته بودم توي آشپزخونه خيلي آروم پيش عمه بزرگ دراز كشيده بودي و من فكر كردم مثل هميشه داري بازي مي كني وقتي كه اومدم پيشت تا منو ديدي بغض كردي لبت پراز بغض بود و چشات پر اشك و تا منو ديدي شروع كردي به گريه كردن . الهي مامان قربونت بره تا حالا فرقي نميكرد كه كي باهات بازي كنه يا بخوابوندت  ولي انگار از امروز ديگه مامانت رو تشخيص ميدي. اينقدر بغضت برام سنگين و جگرسوز بود كه تا شب از پيشت تكون نخوردم و همش باهات حرف ميزدم .از امروز بيشتراز قبل عاشقت شدم  الهي هيچوقت اشكاتو نبينم هلو انجيري مامان. راستي همش دوست دارم با اون حس درونيم صدات بزنم اول ها بهت ميگفتم هلوانجيري چون سرخ وسفيد خوشگلي بودي بعد شدي فرشته آسموني ب...
25 دی 1391

نفخ

امروز رفتيم مركز بهداشت وزنت 4/800  و قدت 57 بود . بعد از اينكه  برگشتيم شروع كردي به گريه و چون   چند روزه كه به شدت گريه ميكني و تا حالا همش آروم بودي وقتي اشكاتو نگاه مي كنم بغض گلوي من و پدر جون رو ميگيره  ميگفتن مال اينه كه ميخواي چله ات رو بگذروني و به قول قديميا چله پاس كني ولي پدرجون اصرار كرد ببريمت دكتر. دكتر گفت كه نفخ داري و بايد هر 8 ساعت 15 قطره كليكز بخوري و يك پماد تركيبي براي خشكي سرگونه هات هم نوشت و گفت كه تا روزي سه بار ميتوني ترنجبين بخوري. شب كه پدر جون  بغلت كرده بود و شكمت رو روي پاش گذاشته بود تو پاش رو تكيه گاه خودت كرده بودي و با پا فشارش ميدادي كه به جلو هل بخوري پ...
18 دی 1391

آش چله

امروز به قول معروف چله ات شده و برات آش چله پختيم و بعد از ناهارم تو رو برديم حموم و به قول قديميا آب چله تو ريختيم ميگن كه بعد از اين اخلاق ني ني تغيير ميكنه و دركش از اطراف تغيير ميكنه قربونت برم خوشبختانه از حموم هم كه نميترسي و كلي خوش گذروندي راستي توي اين مدت كلي حرفهاي قديمي و باورهايي كه در ذهن مردم وجود داره رو جمع كردم و اونا رو اينجا مينويسم تا خاطره اي باشه از نسل قديم براي فزندان فردا  دعاي چله بركردن تا چله ني ني رو بيرون نبريش قنداقش كني و موقع بلند كردن جاي بال فرشته هايي كه مواظبش بودن رو ببوسي و به اصطلاح موچ كني. از بالاي سر نگاش نكني لباسهاي قبل چله رو بعد از چله تش نكني با جام چهل كليد...
15 دی 1391

اولين هات

فدات بشم از امروز به هر سمتي كه ميرم و صدات ميكنم سرت رو به همون سمت ميچرخوني و انگار صدام رو ميشنوي و منو ميبيني . از بيست روزگيت يعني25  آذر هم كه به اصطلاح گردن گرفتي و ميتونستي گردنت رو نگه داري راستي تصميم دارم هر حركتي رو كه اولين بار انجام بدي توي وبلاگت ثبت كنم و به يادگار بذارم ...
8 دی 1391

عاشقی با تو

بعضي از حس ها و تجربه ها هستند كه اگر كتابها براش بنويسن و ساعت ها در موردش سخنراني كنن تا خودت تجربش نكني اونو نميفهمي. يكي از قشنگترين تجربه ها تجربه مادرشدنه . بارداري و حركت بچه تو شكمت كه دنيايي داره الان هم شير دادن بچه و اون خنده هايي كه از سر شوق برات ميزنه . شب نخوابي هات و با وجود اينكه خيلي خسته اي تحمل يك لحظه گريه بچت رو نداري و بلافاصله بلند ميشي و تمام وجودت رو با اخلاص و عشق نثار کوچولوی عزیزت ميكني و صبح كه ميشه با يك لبخندش خستگيت در ميره و پرانرژي بيدار ميشي انگار تمام شب رو استراحت كردي. تلخي هايي كه همش شيرينه ،عشق هايي كه همش با اخلاصه ،دلواپسي هايي كه واسه همه مادرها به يك شكل و شبيه هم تكرار ميشه ...
7 دی 1391

سوراخ کردن گوش

امروز اولين مهموني زندگيتو رفتي . من كه هميشه كيفم رو بر ميداشتم و خيلي راحت هرجايي كه ميخواستم ميرفتم فقط 4 تا ساك و كيف جمع كردم و كلي وسيله برداشتيم كه يك روز بريم مهموني. صبح حسابي لباس تنت كردم و رفتيم خونه پدربزرگ. ولي از اونجا كه حسابي عرق كرده بودي و خونه اونها سرد بود اولش خيلي بيقراري كردي و همه شيرتو بالا آوردي. بعد يواش يواش با محيط آشنا شدي و آرام شدي.  عصر که شد خواستیم بریم دکتر گوشت رو سوراخ کنیم ولی من ترجیح دادم به روش سنتی و توی خونه گوشت رو سوراخ کنیم. مادربزرگ و پدرجون دست به کار شدنو بعد از استریل کردن وسایل مادربزرگ دستش لرزید و پدرجون خودش مجبور شد گوشت رو سوراخ کنه یه آه کوچیک کشیدی و بعد خوابیدی انگار نه انگار ...
5 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد