سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

فسقلی ما

بستری شدن در بیمارستان

امروز جزء بدترین روزهای زندگی من و بابا بود .از سرکار که برگشتم مادری گفت بدنت کمی داغه و باید ببرمت دکتر.همینکه رفتیم مطب شیر خواستی و وقتی که داشتی شیر میخوردی یه دفعه چشمات به سقف خیره شد و دیگه هیچی نفهمیدم و شروع کردم به جیغ کشیدن آقای دکتر سریع بردت داخل مطب و بابات که دیگه توی این دنیا نبود.شب مجبور شدیم توی بیمارستان بستریت کنیم. ...
9 شهريور 1392

اولین مسافرت به 7 استان کشور

از اونجایی که شب پنج شنبه عقد کنان دایی سجاد بود ما صبح جمعه بار و بندیل رو به قصد مسافرت بستیم. بابایی که ماشینشو آورد که جادار باشه تا تو اذیت نشی پدرجون هم صندلی های پشت رو طوری تنظیم کرد که تو راحت بخوابی مادری هم غذا هات رو از قبل پخته بود و فریز کرده بود که گرسنگی نکشی خلاصه همه مجهز که خانمی توی اولین سفر چند روزه اش اذیت نشه. از کرمانشاه به همدان بعد قزوین و گیلان رفتیم و شب رو توی بند انزلی خوابیدیم و صبح بعد از کمی آب بازی رفتیم مرداب انزلی (همه اش خواب بودی)سپس به سمت آستارا حرکت کردیم واقعا جنگل های گیلان یه چیز دیگه است من که حسابی لذت بردم و تو هم با درخت ها بای بای درختی می کردی .آستارا که خیلی گرم بود کمی خرید کردیم و راهی گر...
31 مرداد 1392

پایان مسابقه نی نی شکمو

اولین مسابقه زندگیتو شرکت کردی و امروز این مسابقه تموم شد از تمام دوستها خانواده  و فامیل ها ی من و پدرجون خواستیم به شما رای بدن هرچند جزء نفرات برتر نشدی ولی برای ما که بهت رای دادیم اولی.با 154 رای رتبه ات  116  شد.           ...
20 مرداد 1392

پایان رمضان

ماه رمضان بالاخره تموم شد و به روز آخر یعنی روز 30 ام رسیدیم این ماه پر برکت یک خوبی که داشت این بود که صبح ها ساعت 10 سرکار میرفتم و ظهرها 2 برمیگشتم و بیشتر وقت ها باهات بودم و تو لذت میبردی مامان قربونت بره توی این یک ماه صبح با خیال راحت میخوابیدی چون مطمئن بودی پیشتم حالا نمیدونم یکشنبه چه جوری جات بذارم و بیام سرکار. راستی دوروز تعطیلات اومدیم خونه بابابزرگ کلی خوش گذشته.
18 مرداد 1392

قحطی شیرخشک

دیروز تا نیمه های شب تموم داروخانه های شهر رو به دنبال شیرخشک گشتم دریغ از یک دونه با پدرجون و مادری بعد از افطار بسیج شدیم که برات شیر خشک پیدا کنیم ولی موفق نشدیم آخه موقعی که سر کار هستم مجبوری شیر خشک بخوری به همین خاطر مادری از همه ما بیشتر نگران بود چون دچار دردسر میشد . چند تا ماشین هم با ما همراه بودند و ما هر داروخانه ای میرفتیم اون ها هم اونجا بودند دیگه داشتیم از خنده منفجر میشدیم .
13 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد