بستری شدن در بیمارستان
امروز جزء بدترین روزهای زندگی من و بابا بود .از سرکار که برگشتم مادری گفت بدنت کمی داغه و باید ببرمت دکتر.همینکه رفتیم مطب شیر خواستی و وقتی که داشتی شیر میخوردی یه دفعه چشمات به سقف خیره شد و دیگه هیچی نفهمیدم و شروع کردم به جیغ کشیدن آقای دکتر سریع بردت داخل مطب و بابات که دیگه توی این دنیا نبود.شب مجبور شدیم توی بیمارستان بستریت کنیم. ...