روزهاي دلواپسي
امروز خيلي روز بدي بود مامانم عمل جراحي انجام داد و بابابزرگم هم كه از ديروز اومده بود خونه ما اوايل صبح خونريزي شديد معده كرده و بردنش بيمارستان . بابام پيش اونه و فاطمه پيش مامانمه. منم با عمه ام و پدرجون خونه ايم . حوصله نداشتم برم سركار. خيلي حالم گرفته ديشب از خواب بيدار شدم و كلي گريه كردم . بميرم برات فكر كنم الان توي دل ماماني خيلي اذيت ميشي. احساس ميكنم تحت فشاري و داره وزنت كم ميشه . همش دارم دعا ميكنم كه هردوشون خوب بشن آخه دوست دارم تو رو توي شادي به دنيا بيارم نه غصه و گريه و زاري. خدايا خودت كمكم كن . خيلي غصه دارم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی