سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

فسقلی ما

روز تولد

1391/9/6 12:47
1,036 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح دو ركعت نماز حاجت خوندم و از خدا خواستم كه من و كوچولوم اذيت نشيم .

مادري كه نميتونه با من بياد بيمارستان به همين خاطر با پدرجون و بابايي و دايي ساعت 10:30 رفتيم بيمارستان.بارون خيلي لذت بخشي مي باريد، كارهامو انجام دادن و موقع ناهار كه شد صدام زدند نزديك ساعت 12 منو بردن اتاق عمل سر موضعي شدم و روي تخت منتظر خانم دكتر بودم . بالاخره راس ساعت 12:47 روز دوشنبه 6 آذر سال كبيسه 91 در بيمارستان سجاد توسط خانم دكتر نگين رضاوند تو هديه آسموني وارد خانواده ما شدي و از امشب خانواده ما سه نفره ميشه.

خانم دكتر گفت دخترت داره خودش رو با بند ناف حلق آويز ميكنه . ترسيدم چون اصلا صدات نيومد گفتم خانم دكتر سالمه حالش خوبه. گفت كه آره خوشبختانه سالمه خيالت راحت. گفتم ميشه ببينمش گفت كه بردنت اتاق ديگه تميز بشي بعد بيارن ببينمت.گفت دختر خوشگل و ماهي داري. خيلي خوشحال شدم. بالاخره يكي از پرستارها همونجا آوردنت و من ديدمت .خيلي سياه بودي وداشتي گريه ميكردي اونم به آرومي. لب خوشگلي داشتي .

ديگه منو داشتن از اتاق به بيرون ميدادن. پدرجون گفته بود خانمم بايد بياد تا با هم نگاش كنيم. وقتي اومدم بيرون داشت گريه ميكرد. رفتم  همون اتاقي كه سالها پيش خودم هم همونجا به دنيا اومده بودم.تو رو زود آورده بودن بيرون بابايي اذان و اقامه رو در گوشت گفته بود . همه اومده بودن و داشتن برات ذوق ميكردن. خاله فاطمه و پدرجون گفتن كه مثل گوله برفي و خيلي خوشگلي و اونقدر تمیز بودی که اصلا نیاز به شستن نداشتی.

بلافاصله شروع كردي به شير خوردن و اصلا اذيت نشدي . تا عصر خاله فاطمه پيشمون بود و بعد پدرجون اومد و براي شب هم مادربزرگ اومد.ناخن هات اینقدر بلند بود که همونجا پدرجون مجبور شد اونارو بگیره. من كه به خاطر سر موضعي نبايد كمر و سرم رو تكون ميدادم. تا صبح مستقيم به تلويزيون نگاه ميكردم و هر دو ساعت يك كم شير ميدادم بخوري.خيلي درد داشتم و به اين فكر ميكردم فردا صبح چطور از روي تخت بلند بشم .دکتر هم که برای معاینه گوشات اومد گفت که یکیش هنوز مواد توی شکم مامانی توشه و باید برای چک آپ بعدا بریم دکتر .خلاصه صبح با بابايي و پدرجون برگشتيم خونه و خدا رو شكر اذيت نشدم. فقط شب يه خورده اذيت بودم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ننه ني ني
7 بهمن 91 20:23
وبلاگت خيلي خوشگله. اولين باره كه بهش سر ميزنم. امروز شنيدم برا سايدا واكسن زدن. ياد خودم افتادم و استرس واكسن زدن درسا. انشاا... كه خداي مهربون سالهاي سال جمع سه نفرتون رو پايدار نگه داره.
سحر(آبجی محمد طاها)
18 تیر 92 13:26
سلام داداش منم 6 آذر 1391 ساعت 12:30 به دنیا اومد.محمد طاها چند دقیقه بزرگ تر از خانومی شماست.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد