سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

فسقلی ما

شیرین کاری های سایدا خانم

میخوام توی این پست از کارهایی که انجام میدی و ما برات ذوق میکنیم بنویسم : الان که توی 10 ماه هستی میتونی چند کلمه رو بگی: آیدا(منظورت سایدا) بابا(هم به بابایی میگی هم به بابا) ماما(به هرچیز و هرکسی که دوستش داری میگی مثل مامان,مادری,بابا,مم,غذا,عروسکات) همه(دایی حمزه رو صدا میکنی) اجی(بعضی موقع ها به بابایی,به درسا و کلا هرکسی که منتظری از در بیاد) عمو و عمه و هاپو رو هم میگی هروقت گریه یا خنده ات از ته دله دست میزنی بای بای میکنی و به هر کی که در حال پوشیدن لباس برای بیرونه گیر میدی که بغلت کنه و ببرتت شب ها که توی خواب گریه میکنی همش میگی ماما با هر آهنگی شروع میکنی به نی نای نی نای و میرقصی ...
9 مهر 1392

دراومدن 2 تا از مرواریدهای سایدا با هم درحالی که 10 ماه و 12 روز از سنش میگذره

خوشم میاد که یا کاری نمیکنی یا یه دفعه کولاک به پا میکنی . امروز که از سر کار برگشتم و برام خندیدی دیدم 2 تا دندون پایینت دراومدن و مثل مروارید دارن میدرخشن کلی ذوق کردم و قراره پدرجون که رفته دنبال پدربزرگت (آخه ماشینش توی راه خراب شده)برگشت آش دندون(به زبان کردی میگن دنان روکانه یا دانه کولانه) درست کنیم برات قربونت برم. بزرگترها میگن اگه یه کم از آش رو که سرد شد بریزیم روی سرت بقیه دندونهات بدون اذیت درمیان اینم حرفیه ها.                          ...
21 شهريور 1392

چهار دست و پا رفتن سایدا در ماه دهم

با وجود ضعیف شدن و تبدارشدنت و بی رمق بودن ولی امروز با زحمت شروع کردی چهار دست و پا رفتن و برات توپ پرت میکردیم تو هم برامون پرتش میکردی و خودت چهار دست و پا دنبالش میومدی   ...
13 شهريور 1392

ویروس خطرناک در هوا برای نی نی های معصوم

روز شنبه که از سر کار برگشتم دیدم یه خورده تب داری همه گفتن مال دندونه ولی من خیالم راحت نشد و با پدرجون بردیمت دکتر اونجا که داشتی شیر میخوردی یه دفعه چشمهات خشک شد و بیهوش افتادی صدات زدم جواب ندادی ما که حسابی شوکه شدیم گریه امان من و پدرجون رو بریده بود خوشبختانه توی مطب دکتر سریع 2 تا دیازپام برات زد و اکسیژن رو وصل کرد تا به هوش اومدی و از اونجا رفتیم بیمارستان و بستری شدی. علت تب زیاد هم یک ویروسه که توی هوا هست و سه روز تبش طول میکشه و باید نی نی ها استامینوفن بخورن . خلاصه الان هم که اون روز رو یادم میاد اشک توی چشمهام جمع میشه .
13 شهريور 1392

بستری شدن در بیمارستان

امروز جزء بدترین روزهای زندگی من و بابا بود .از سرکار که برگشتم مادری گفت بدنت کمی داغه و باید ببرمت دکتر.همینکه رفتیم مطب شیر خواستی و وقتی که داشتی شیر میخوردی یه دفعه چشمات به سقف خیره شد و دیگه هیچی نفهمیدم و شروع کردم به جیغ کشیدن آقای دکتر سریع بردت داخل مطب و بابات که دیگه توی این دنیا نبود.شب مجبور شدیم توی بیمارستان بستریت کنیم. ...
9 شهريور 1392

اولین مسافرت به 7 استان کشور

از اونجایی که شب پنج شنبه عقد کنان دایی سجاد بود ما صبح جمعه بار و بندیل رو به قصد مسافرت بستیم. بابایی که ماشینشو آورد که جادار باشه تا تو اذیت نشی پدرجون هم صندلی های پشت رو طوری تنظیم کرد که تو راحت بخوابی مادری هم غذا هات رو از قبل پخته بود و فریز کرده بود که گرسنگی نکشی خلاصه همه مجهز که خانمی توی اولین سفر چند روزه اش اذیت نشه. از کرمانشاه به همدان بعد قزوین و گیلان رفتیم و شب رو توی بند انزلی خوابیدیم و صبح بعد از کمی آب بازی رفتیم مرداب انزلی (همه اش خواب بودی)سپس به سمت آستارا حرکت کردیم واقعا جنگل های گیلان یه چیز دیگه است من که حسابی لذت بردم و تو هم با درخت ها بای بای درختی می کردی .آستارا که خیلی گرم بود کمی خرید کردیم و راهی گر...
31 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد