سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

فسقلی ما

ننه نقلی

مادربزرگم چند وقته خونه ماست. پر کیفش شکلات داره و تو ناقلا پی به گنجش بردی و مرتب سراغ کیفش میری و ازش شکلات میخوای و تا ما میگیم ننه تو زود به کیفش اشاره میکنی.دیشب هم که یکسره میگفتی ننه. مادربزرگم هم برای خودش اسم گذاشته و میگه بیا پیش ننه نقلی . تو هم که از فرصت ها به نحو احسن استفاده میکنی . ...
22 دی 1392

روز برفی با سفید برفی نازم

دیشب و امروز برف خیلی خوبی بارید. بالاخره عصری دل رو به دریا زدم و لباس زیادی تنت کردم و بردمت توی حیاط . بابا برات آدم برفی درست کرده بود ولی تو حسابی از اون ترسیدی و نزدیکش نشدی . تازه داشتی با برف آشنا می شدی که دیگه بردمت خونه نکنه سرما بخوری. ...
22 دی 1392

یک تعطیلی چهار روزه من و دخترم با باباش

خیلی خوشحالم که چهار روز رو با دختر مهربونم و همسرم گذروندم . البته یک روزش که همسرم سرکاربود ولی من مرخصی گرفتم تا حسابی با دخترمون خوش بگذرونیم هرچند آخرهای ماه صفربود ولی خوب همینکه خونه با دخترم بودم یک دنیا صفا داشت . اون بوس فرستادنهات,موش شدنت,دماغ گرفتنت,تقلید بابابزرگ و مادربزرگ منو درآوردنت,ناز کردنت و خلاصه خاطره انگیز ترین حرکاتت توی قلب و خونمه تا زمانی که دنیا دنیاست. ...
14 دی 1392

تشخیص اجزاء صورت

میگم سایدا دماغت کو؟ سریع با دست میگیریش میگم دهنت کو؟ با دست میزنی روی لبات میگم دندونت کو؟ دستت رو میکنی توی دهنت میگم گوشت کو؟ با دستت گوش این طرف صورتت رو میگیری. میگم گردنت کو؟ سرتو میبری پشت.                                                      ...
28 آذر 1392

دراومدن سه تا دندون با هم

دیشب اصلا خوب نخوابیدی و همش ناله میکردی .امروز که از سرکار برگشتم خونه دیدم سه تا از دندون های بالات با هم دراومدن . دیگه الان دخترم 6 تا مروارید داره . قدیمیا میگن اگه مادر بدونه بچه اش چه دردی برای دندون درآوردن میکشه کفنشو آماده میکنه . الهی بمیرم اینقدر درد کشیدی برای این چند تا دندونت.کاشکی همونطوری که بچه ها لحظه ای که به دنیا میان همه اعضای بدنشون تشکیل شده دندونهاشون هم دراومده باشه تا مامانها اینقدر از ناراحتی بچه هاشون غصه نخورن ...
1 دی 1392

خاطره اولین تولد سایدا گلی

خوشگل مامان ایشالا تولدت مبارک باشه و تولد صد سالگیتو جشن بگیریم مامان که عاشقونه دوست داره و برای تولدت هم کلی برنامه ریخت . خیلی دوست داشتم جشن تولدت شاد شاد باشه تو هم که قربونت برم همیشه و توی همه شرایطی منو سربلند میکنی و با هام همکاری میکنی.دیشب که خیلی خوب بود ولی تا خواستیم شام بخوریم یه دفعه سامین تشنج کرد و همه مراسممون رو بهم ریخت خونواده بابات هم همگی دنبالش راه افتادن و رفتن بیمارستان و از اونجایی که برای خودم و دخترم کلا ارزش قائل نمیشن دیر وقت برگشتن. بابا هم که کلی زحمت کشیده بود برای این شب نمیخواست مراسم رو از دست بده و خودش و درسا و تو  با بابایی مراسم رو برگزار کردین . تو که دیگه گیج خواب بودی و فقط به خاطر آب...
7 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد