سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

فسقلی ما

ششمین سالگرد عروسی

امشب ششمین سالگرد ازدواج من و پدرجون بود . از اونجایی که پدرجون امروز به ابهر رفته بود زحمت خرید کیک و شیرینی با مامانم بود و صبح اونو خرید و گذاشتیم که پدرجون برگرده. درسا اینا رفته بودن اسلام آباد و غروب برگشتن . موقع شام خوردن مادربزرگ زنگ زد و گفت که میخوایم بیایم اونجا و با سامین اومدند. پدرجون برام یه دسته گل با سه شاخه گل خریده بود که یکی از شاخه گل ها مال تو بود عزیزم. موقع فوت کردن شمع و کیک بریدن درسا و سامین اجازه نمیدادن و سریع شمع رو فوت می کردن . کلی دوتایی رقصیدن و کلی خوش گذشت . راستی پدر جون از ابهر برات یک جفت پاپوش خوشگل آورده که پات کنی عزیزم عکسش رو برات میذارم.  اینم پاپوش خوشگلت...
18 آبان 1391

اولین بارون پاییزی91

  هوا هم کم کم داره سرد میشه و امروز اولین بارون پاییزی شروع به باریدن کرد هرچند میزان اون کم بود ولی هوای شهر رو خیلی عوض کرد                                                                                     ...
10 آبان 1391

آخرین شام بیرون اون هم دونفره

امروز حالم زیاد خوب نبود به همین خاطر سرکار نرفتم و خونه موندم . پدرجون هم امروز off بود و به همین خاطر پیشم بود عصری باهم بیرون رفتیم و بعد از قدم زدن رفتیم زاگرس پیتزا بخوریم . احتمالا این آخرین باره که دو نفری برای خوردن شام بیرون میریم و از این به بعد شما خانم گل هم به ما اضافه بشی . به عنوان آخرین شام دونفره کلی توی رستوران نشستیم. وقتی با پدرجون بیرون میریم کلی بهمون خوش میگذره .  
9 آبان 1391

خرید بخاری اتاقت

دیگه هوا حسابی سرد شده و امروز منو پدرجون باوجود طرح ترافیک زوج وفرد ورفتن از راههای میانبر رفتیم بازار و برات یک بخاری خوشگل بچگونه خریدیم البته قبلش رفتیم یک مغازه دیگه و با مامانم کلی خرید کردیم و برات شامپو و صابون خریدیم. آخه اینروزها خیلی جنس ها گرون شده و ما هرجا رو گیر بیاریم که یه کم ارزون بده فوری کلی خرید می کنیم . بخاری تو رو هم 140000تومن خریدیم.   ...
2 آبان 1391

کادوها

سلام عزیزم هفته قبل هفته ای بود پر از کادو برات اول اینکه درسا جون با مامان و باباش رفتند مشهد وبرات یک دست لباس خوشگل خریدند. بعدش که تولد ستایش بود و چون رفتیم براش کادو بخریم پدرجون برای شما هم بره ناقلا خرید.تازه وقتی رفتیم تولد مادربزرگ که برای ستایش کادو خریده بود برای شما و سامین هم کادو گرفته بود و اونجا هم صاحب یک عروسک خوشگل شدی. روزجمعه هم که من و مامانم رفتیم همه عروسکهای بچگیمو آوردیم و تمیزشون کردیم که بتونی با اسباب بازیهای مامانی هم بازی کنی ولی خوب فعلا درسا توی ذوقه و اونا رو برده بالا خونشون تا بعدا ازش پس بگیرم.        ...
29 مهر 1391

کند شدن حرکت نی نی در هفته های آخر

از وقتی که وارد هفته 33شدم حرکت نین نیم کم شده به همین خاطر با وجود اینکه این ماه مرخصی ساعتی زیاد گرفتم صبح باز مرخصی گرفتم و رفتم مرکز بهداشت. بعد از گرفتن فشار و چک کردن ضربان قلب دکتر گفت مشکلی نداری ولی از این به بعد نوع حرکات بچه تغییر میکنه و کندتر میشه و ممکنه فقط در حد جابه جا شدن از یک طرف شکم به طرف دیگه باشه و نگران نباش . 
25 مهر 1391

خوشقدمی هات

عزیزم از وقتی که فهمیدیم خدا تو رو به ما داده هر روز خبرهای خوب میشنویم اولش که باباجون ...ببخشید ایشون گفتن که شما پدرجون صداش کنی... اوایل امسال زمین خرید بعدشم که ماشینشو عوض کرد و حالا کارشناسی ارشد قبول شده و از امروز باید چهارشنبه پنجشنبه هر هفته بره ابهر . پدرجون امروز صبح به سمت ابهر رفت هرچند تحمل دوری برای هردومون سخته ولی خوب چاره ای نیست باید تحمل کنیم منم خوشبختانه با وجود اینکه کارم سخته و همیشه باید اضافه توی اداره وایسم توی این زمان اصلا کارم سخت نبود و دوران خیلی راحتی رو گذروندم.
19 مهر 1391

مرور خاطرات دلنشین با تو بودن

توی این دلنوشته خواستم در مورد حالات و رفتارهاو علایقی که در این دوران داشتن بنویسم اول همه که اصلا ویار بد نداشتم و حالات اول بارداریم خیلی خوب بود و حتی خوابم هم خوب بود فقط این اواخر به خاطر افزایش وزن شبها راحت نیستم تمام پام درد میکنه و خیلی سخت جابه جا میشم . اینقدر به یک طرف میخوابم که بدنم و استخوانهام قفل میشه و برای جابه جا شدن باید بشینم و بعد جابجا بشم . و اگه راه برم کف پام به شدت درد میکنه. انگشتهام درد می کنند و از عید فطر به بعد ورم کردند طوری که دیگه حلقه دستم نمیره . انگشت کوچیک دست راستم رو اگه چند لحظه خم کنم دیگه به سختی برمیگرده . گوشهام بیشتر گوش چپم مرتب در حال نبض زدنه و انگار قلبم به توی گوشم نقل مکان ک...
17 مهر 1391

چک آپ مجدد خون

امروز دوباره برای چکاپ کم خونیم رفتم آزمایش دادم خوشبختانه هموگلوبینم 8.3 بود و پایین نیامده بود ولی خوب باید به خوردن روزی 2 تا قرص آهن ادامه بدم که پایین تر نیاد تا موقع زایمان مشکل پیدا نکنم. البته از پنجشنبه 30ام شهریور هم اداره برامون دوره شبکه گذاشته و توهم فعلا با مامانی میای کلاس قربونت برم که از الان سرت توی درس ومشقه. یه موقع خسته نشی از بس مامانت مجبورت می کنه پابه پاش کار کنی و درس یاد بگیری . ولی خوب احتمالا بعد از اینکه به دنیا بیای دیگه خونه استراحت می کنی و مامان تنهایی میره کلاس.  
13 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد