سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

فسقلی ما

انتخاب نام

تا دلت بخواد از همه جا اسم جمع کردیم و هرروز همه جمع میشیم و ازبینشون دنبال اسم برات می گردیم. یه روز قرعه کشی می کنیم یه روز رای می گیریم  بعد هراسمی که به نظرمون قشنگ بیاد رو از بقیه بخصوص بزرگترها میخوایم تلفظ کنن ببینیم تلفظش برای بقیه قشنگه یا نه؟ تاحالا ترنم و راسپینا و آویسا و سایدا رو برات انتخاب کردیم ولی از امروز تصمیم گرفتیم اسم خوشگلت سایدا باشه یعنی سایه و پناه مادر . سایدای گلم مامان و بابا دوست دارن
9 مهر 1391

کم بودن حرکت نی نی

با وجود اینکه توی هفته 30 هستم ولی احساس میکنم حرکتت کمه رفتم دکتر اونم برام سونو نوشت . رفتم سونو و اینقدر ترسیده بودم که مسئول اونجا سریع و بدون نوبت منو فرستاد تو. خوشبختانه هیچ مشکلی نداشتی خانم دکتر گفت که خوابیدی منم بهت گفتم که عزیزم اینقدر مامانتو نگران نکن. بعد از سونو دیگه شروع کردی به تکون خوردن اونم اساسی . الهی فدات بشم که اینقدر حرف گوش کنی. تازه روز جمعه که روی مبل دراز کشیده بودم و باباجون پیشم نشسته بود برای اولین بار تکون ها تو دید و کلی ذوق کرد .  ...
2 مهر 1391

روز دختر

خداوند لبخند زد دختر آفریده شد! لبخند خدا روزت مبارک روز دخترای گل مبارک عزیزم امروز روز دختره باوجود اینکه هنوز نمیتونیم ببینیمت و این روز رو بهت تبریک بگیم ولی باباجون برات یه عروسک Smurf خریده و گذاشته که اومدی دنیا بهت کادو بده . ((روزت مبارک عزیزم))                 میشه اسم پاکتو رو دل خدا نوشت میشه با تو پر کشید توی راه سرنوشت میشه با عطر تنت تا خود خدا رسید میشه چشم نازتو رو تن گلها کشید . . .   ...
28 شهريور 1391

افزایش وزن زیاد مامانی

توی سه هفته نزدیک 5 کیلو زیاد کردم رفته بودم مرکز بهداشت اونها هم گفتند که باید آزمایش 24 ساعته ادرار بدم که ببینن پروتئین داره یا نه. که نکنه مشکلی برام پیش بیاد من هم انجام دادم خوشبختانه مشکلی نداشتم و حتی عفونت ادراریم هم خوب شده بود.دیگه حالا خیالم راحتتره ولی خوب وزنم داره همینجوری بالا میره (باید بین ١٠ تا 1٥ کیلو اضافه وزن داشته باشم)دکتر گفت که برنج و سیب زمینی و ماکارونی کم بخورم و روزی نیم ساعت پیاده روی داشته باشم ولی خوب  آخه دست خودم نیست خیلی پرخور شدم چیکار کنم دیگه   ...
16 شهريور 1391

جای پای کوچولوت روی شکم مامانی

عادت دارم هرشب پوست شکمم رو روغن زیتون بزنم . امشب دیدم که دو تا خط قهوه ای روی پوستم افتاده(هفته27) نازنینم دیگه داری بزرگ میشی و جات روز به روز کوچیکتر میشه الهی قربون دست و پاهای کوچیکت برم که هنوز زیاد به مامان لگد نمی زنی . به هر کی میگم میگه بچه آرومیه و نمیخواد مامانشو اذیت کنه. من و بابا برای دیدنت لحظه شماری میکنیم
11 شهريور 1391

عید فطر

امسال عید فطر دو روز تعطیل بود . بابا جون شب عید خونه بود و موقع اعلام عید, زکات فطریه تو رو هم کنار گذاشت نفری 2500 شد. نماز عید رو مثل هرسال پشت سر بابایی خوندیم و باباجون بعدش رفت سرکار. و امروز که دومین روز تعطیلات بود برگشت. 
30 مرداد 1391

چک آپ هفته 24 تا 28

دکتر گفت که باید بین هفته 24 تا 28 آزمایش بدم که وضعیت قند و هموگلوبینم مشخص بشه . هموگلوبینم روی 8 بود و دکتر گفت که باید روزی 2 تا قرص آهن بخورم و با وجود اینکه عاشق چایی هستم باید 2.5 ساعت قبل و بعد قرص چایی نخورم . دیگه شروع کردم به گوشت قرمز و عدسی خوردن. یک کم هم عفونت ادراری داشتم که برام یک بسته 10 تایی قرص سفکسیم نوشت.خدا خودش محافظ همه کوچولوها باشه. 
26 مرداد 1391

خرید سیسمونی

باباجون امروز از سر کار برگشت,دایی هم زود اومد . من و دایی و زن دایی و درسا جون و مادری و باباجون همگی تصمیم گرفتیم بریم برات سیسمونی بخریم دوست داشتم که وسیله هات رنگارنگ باشه نه اینکه تک رنگ بخرم ولی خوب بیشتر به سمت رنگ قرمز خرید کردیم . تقریبا همه چیز برات خریدیم فقط کمد و چند تیکه ریز مونده که مادری هر وقت بره بیرون برات میخره . وقتی برگشتیم درسا از ذوق نمیدونی چیکار می کرد فکر میکرد همه اونا مال اونه و با ذوق تمام همه رو بغل میکرد.   ...
24 مرداد 1391

دختر نازنینم

آخرای ماه رمضونه و تصمیم گرفتیم بریم و برات سیسمونی بخریم تصمیم گرفتم برم سونو و برای تعیین جنسیتت مطمئن بشیم الان هفته 24 هستم . اول باباجون رفت وقت بگیره که بهش گفتن نیاز به نسخه دکتر دارن بعد رفتیم و خانم دکتر برامون نسخه نوشت و رفتیم کلینیک نشستیم . آقای دکتر که داشت بررسی می کرد گفت چه بچه خوشگلیه و مانیتور رو به سمتم چرخوند صورت ماهت کاملا مشخص بود چشمات ,دماغت,لبت همه رو دیدم.آقای دکتر گفت تا حالا بچه به این خوشگلی ندیدم ولی خوب خیلی سمجه و اجازه نمیده که ببینم چیه ولی هر طوری شده جنسیتش رو میگم وبالاخره با اطمینان گفت تو دخملی با ذوق و شوق اومدم بیرون و به باباجون و مادربزرگت گفتم اونا هم خوشحال شدن. الحمدالله که سالمی و خدا این نعمت...
21 مرداد 1391

شب 21 رمضان

شب شهادت حضرت علی بود و من تصمیم گرفتم این شب برای سلامتیت شیر نذر کنم . اونو بردم توی دارالقرآن محله ادا کردم . جریان نذری شیر از اونجایی شروع شد که یکی از همکارام خواب دید که من یک چادر سفید پوشیدم و زیر یک درخت نشستم بعد یک مرد مقدس اومده و یک کاسه شیر بهم داده و خواسته که شیر روبه جمعیت روبروم بدم . من هم به ذهنم رسید که شب شهادت حضرت علی نذرم رو ادا کنم. خدایا به حق این شبهای عزیز و به حرمت دعاهای شب های قدر دل هیچ پدر و مادری رونشکن و حاجت همه رو برآورده کن.
19 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد