سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

فسقلی ما

پایان مسابقه نی نی شکمو

اولین مسابقه زندگیتو شرکت کردی و امروز این مسابقه تموم شد از تمام دوستها خانواده  و فامیل ها ی من و پدرجون خواستیم به شما رای بدن هرچند جزء نفرات برتر نشدی ولی برای ما که بهت رای دادیم اولی.با 154 رای رتبه ات  116  شد.           ...
20 مرداد 1392

پایان رمضان

ماه رمضان بالاخره تموم شد و به روز آخر یعنی روز 30 ام رسیدیم این ماه پر برکت یک خوبی که داشت این بود که صبح ها ساعت 10 سرکار میرفتم و ظهرها 2 برمیگشتم و بیشتر وقت ها باهات بودم و تو لذت میبردی مامان قربونت بره توی این یک ماه صبح با خیال راحت میخوابیدی چون مطمئن بودی پیشتم حالا نمیدونم یکشنبه چه جوری جات بذارم و بیام سرکار. راستی دوروز تعطیلات اومدیم خونه بابابزرگ کلی خوش گذشته.
18 مرداد 1392

قحطی شیرخشک

دیروز تا نیمه های شب تموم داروخانه های شهر رو به دنبال شیرخشک گشتم دریغ از یک دونه با پدرجون و مادری بعد از افطار بسیج شدیم که برات شیر خشک پیدا کنیم ولی موفق نشدیم آخه موقعی که سر کار هستم مجبوری شیر خشک بخوری به همین خاطر مادری از همه ما بیشتر نگران بود چون دچار دردسر میشد . چند تا ماشین هم با ما همراه بودند و ما هر داروخانه ای میرفتیم اون ها هم اونجا بودند دیگه داشتیم از خنده منفجر میشدیم .
13 مرداد 1392

دغدغه های تو و کار من و ...

باوجود اینکه دو ماهه اومدم سر کار ولی هنوز به نبودنم عادت نکردی از وقتی فهمیدی که پوشیدن مانتو و مقنعه چه معنی داره تا منو توی این وضعیت ببینی شروع میکنی به گریه کردن حتی اگه کس دیگری رو نیز توی این وضعیت ببینی یعنی لباس بیرون بپوشن میخوای بغلت کنه و میزنی زیر گریه . حالا دیگه مجبورم لباس هامو توی اتاق دیگه بپوشم و فرار... و وقتی از سر کار بر میگردم همونجا برم و اول لباس هامو در بیارم بعد بیام پیشت چون گردنمو میگیری و ول کنم نیستی . بعضی روزها دلم نمیخواد برم سر کار ولی خوب مجبورم که برم. گاهی وقت ها میخندی گاهی وقتها گریه میکنی و گاهی وقت ها خوابی یا داری بازی میکنی در هر حالتی باشی تا ظهر توی ذهن مامانت میمونه و بهت فکر میکنه و ا...
3 مرداد 1392

سینه خیز رفتن سایدا در ماه هشتم

الان که دیگه داری به اواخر 8 ماهگیت میرسی تازه داری سینه خیز میری و امروز حدود 2 متر سینه خیز رفتی دیگه داشت داد همه در میومد که چه دختر تنبلی . ولی من و پدرجون هیچ فشاری بهت نیاوردیم  و گفتیم هر وقت خودش دوست داشته باشه سینه خیز میره . پدرجون که میگه دوست ندارم حالا حالاها دخترم بزرگ بشه و از ما  دور بشه. ...
29 تير 1392

نامه ای به دخترم

هیچوقت فکر نمیکردم موجودی پیدا بشه که از خودم بیشتر دوستش داشته باشم میدونی کسانی رو دارم که خیلی عاشقشونم و به خاطرشون از خودم میگذرم اولیش پدر جونه خیلی باباتو دوست دارم و برای در کنار بودنش همیشه و بی صبرانه لحظه شماری میکنم دایی جون رو هم خیلی دوست دارم بعد از اینکه خواهر دوست داشتنیمو از دست دادم و داغ بزرگی روی دلم موند نمیتونم توی ذهنم بیارم که خاری به پای داداشم بره و تحمل هیچگونه بیماری و کسلیشو ندارم. نفس کشیدن بدون مادرم برام معنی نداره . طاقت دوری بابایی رو ندارم . با اشک های درسا سریع اشک توی چشمهام جمع میشه و غمبات میزنم و تا نخنده دلم شاد نمیشه.اینارو گفتم تا بدونی اطرافیانمو خیلی دوست دارم ولی ای چهره‌ی زیبای تو...
27 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد